لحظه شهادت | شهید مصطفی ابراهیمی
شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۲۸
حال غريبي بود حال آدمي که تمام عمر سعي کرده از روي پلي بلند عبور کند و حالا که تا نيمه هاي راه رسيده احساس مي کرد پل فرو خواهد ريخت و او مجبور است به عقب بر گردد. به عقب برگشت به سال هاي آغازين پيروزي انقلاب روزهاي آغازين جنگ...
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی ؛شهید مصطفی ابراهیمی در چهاردهم اردیبهشت
1322، در شهرستان
محلات به دنیا آمد. پدرش محمدحسن و مادرش زهراخاتون (فوت 1352 ) نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس
خواند. آموزگار بود. سال 1347 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. از
سوی بسیج در جبهه حضور یافت. یازدهم اردیبهشت 1365، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش
به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
دستش را آرام بالا آورد گونه اش را لمس کرد و به يکباره اندوهي عميق تمام چهره اش را فرا گرفت.
- خدايا پس کي، کي نوبت ملاقات من فرا مي رسد.
قطره هاي اشک به آرامي با خون نشسته بر صورتش درهم آميخت و بر دستانش فروچکيد صداي خمپاره و گلوله ي توپ و تانک يک لحظه قطع نمي شد.
- عامو عامو زنده اي؟
همسنگرش بود. حال او هم چندان تعريفي نداشت. اين را مي شد از لحن صدايش فهميد. مصطفي با شنيدن اين جمله به يکباره زد زير گريه.
- تا پشت در حرم آقا رفتم امّا راهم ندادند.
همسنگرش با شنيدن اين جمله، زير لب شروع به ذکر گفتن کرد. فريادهاي ياحسين و يا زهرا مثل نواي خوش پرندگان بهشتي فضا را پر از لطف کرده بود.
مصطفي هم آرام آرام از گريه باز ايستاد سرش را به گوني هاي سنگر تکيه داد و به دوردست هاي ذهنش خيره شد. تصاوير زيادي از گذشته هاي دور تا نزديک به يکباره به ذهنش هجوم آوردند. يادش آمد که پدر بزرگ او را به خاطر آموختن خوب قرآن و علوم ديني با خود به زيارت برد. دانه هاي گندم و کبوتران سپيد و پياله هاي برنجي را به خاطر آورد. دخيل و نواي أمن يجيب و گريه هاي از سوز دل پدر بزرگ را.
روزهاي تيره و تار وفات مادرش را در هفت سالگي به ياد آورد. کاغذ انشايي که از آن نمره بيست گرفته بود با موضوع « نامه اي به خدا » را.
روزهايي را به ياد آورد که با چه مشقتي در مدرسه ي اخگر تحصيل مي کرد و همه ي معلّمان را با اخلاق و ادبش شيفته ي خود کرده بود. چه روزهاي قشنگي چه روزهاي زيبايي.
- قمقمه ات پره؟
صداي همسنگرش او را از اين حال خارج کرد. به سختي قمقمه اش را باز کرد و به او داد بعد باز سرش را به ديوار سنگرش گذاشت و به رو به رو خيره شد.
- فداي لب تشنه ات امام حسين(ع).
اين جمله ي همسنگرش او را به ياد روزهايي انداخت که در تهران در کارگاه تراشکاري يکي از همشريانش کار مي کرد، روزهايي که با عشق و محبّت مولا سقايي عزادارانش را به عهده گرفته بود و از اين نوکري به خود مي باليد به راستي سعادتي بالاتر از اين. بالاتر از اين که کفش هاي عزاداران آقا امام حسين(ع) را جفت کني و ديگ غذاي ايشان را بشويي و000 به ياد آورد که چقدر صاحب کارگاه به او اصرار کرده بود، بماند و با شريک شود امّا نپذيرفته بود.
زباني که او از کتاب خدا و سنت رسول آموخته بود، زبان محبت و ادب و اخلاق بود و براستي همين بود که باعث شد همگان از دوستي با او خشنود باشند.
عشق به امام خميني و نهضت سبب شده بود که او در فاصله ي سال هاي 50 تا 57 از هيچ کوششي براي به ثمر رساندن اين مهمّ فرو گذار نکند تا آنجا که يکبار اعلاميه هاي امام را به يکي از بستگان داده و گفته بود اعدام و شهادت نيز به دنبال دارد.
روزهاي خوش دوران ازدواج و بعد از آن در کنار همسر و سه فرزندش را به خاطر آورد .
زندگي ساده و بي آلايش، در خانه اي که هميشه باز بود و ميهمان هايي که بيشتر شب ها با اشتياق ديدن او پا به خانه اش مي گذاشتند.
روزهايي که به عنوان استادکار در هنرستان صنعتي محلات فعاليت مي کرد و شاگردان همچون پروانه دورش مي چرخيدند و از او مي آموختند. او نيز هر آنچه داشت در طبق اخلاص مي گذاشت و با شادماني به آن ها مي آموخت.
توسل هميشه اش را در تمام فراز و نشيب هاي زندگي به ائمه اطهار(ع) خصوصاً ما در اين بزرگواران را پيش چشمش مرور مي کرد و آرام آرام اشک مي ريخت.
صداي انفجار خمپاره اي در فاصله ي نزديک او را باز از اين حال خارج کرد.
- مي توني حرکت کني؟
- نه.
جراحات به حدي بود که ياراي حرکت نداشت.
حال غريبي بود حال آدمي که تمام عمر سعي کرده از روي پلي بلند عبور کند و حالا که تا نيمه هاي راه رسيده احساس مي کرد پل فرو خواهد ريخت و او مجبور است به عقب بر گردد. به عقب برگشت به سال هاي آغازين پيروزي انقلاب روزهاي آغازين جنگ.
- با پيروزي انقلاب هيچ آرزوئي ندارم فقط مي خواهم مرگم شهادت درراه خدا باشد.
اين جمله را با اخلاص تمام در همان روزها گفته بود.
چه روزهاي خوبي بودند روزهاي اوّل انقلاب. روزهاي گل و شيريني و لبخند. حماسه و فرياد و رهايي، روزهاي شکوه پيروزي و ايثار.
ديري نپائيد که جنگ و حمله دشمن بعثي خون مردان مرد را به جوش آورد.
در ابتدا به عضويت پايگاه والفجر (گروه شهيد چمران) در آمده بود بعد در تاريخ 9/8/60 تصميم به هجرت به ديار عاشقان گرفت. دارخوئين؛ بعد از مدّتي از ناحيه ي کمر مجروح شد. به ياد آورد 12/5/61 را، جبهه ي سومار. 12/12/62 همراه نيروهاي طرح لبيک يا امام گردان المهدي(عج)، بيابان خوزستان، منطقه ي عملياتي خيبر، حفاظت از جزيره ي مجنون.
اصابت گلوله ي تانک به سنگر باعث مجروح شدن او از ناحيه ي پا گشت و براي معالجه به بيمارستان صحرايي و بعد بيمارستان امام خميني در تهران انتقال داده شد.
- خدايا من لياقت نداشتم.
- خدايا من به درد نمي خورم.
اين ها جملاتي بود که او در هنگام انتقال به پشت جبهه بر زبان جاري مي کرد و وضعيّت او درست شبيه همين وضيعتي بود که حالا در آن به سر مي برد.
امّا21 /11/64؛ بهبود نسبي، آمادگي در بيابانها و پادگانهاي خوزستان و در نهايت اعزام به منطقه ي عملياتي فاو (درياچه ي نمک). صدايي زير، مصطفي ابراهيمي را از گذشته به حال آورد.
- مي توني کمک کني؟
اما مصطفي به دليل تحليل رفتن بخش زيادي از نيرويش به واسطه خونريزي شديد حتّي نتوانست پاسخ علي را بدهد.
براي همين علي تمام نيروي باقي مانده را جمع کرد، بلند شد و هر طور بود او را بر دوش خود گذاشته به سمت عقب روانه گشت.
- منو بذار و برو آتيش سنگينه
- حرف از بي وفايي مي زني عامو.
علي هر طور شده او را به عقب انتقال داد.
- بيمارستان صحرايي، بيمارستاني در اصفهان و من سه بار شربت شهادت را نوشيدم اما از شهادت خبري نشد.
اين جمله يکي از آخرين جملاتي است که مصطفي ابراهيمي پيش از شهادت در هنگام ملاقات يکي از بستگان بر زبان جاري کرد.
سلول هاي مغزي ايشان به هنگام عمل جراحي روي پاها دچار آسيب مي شوند و پس از حدود يک ماه بيهوشي در دوازدهم ارديبهشت1365 به آرزوي ديرين خود مي رسند.
منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی
سبزيم و پيــــام خــيس باران داريم ما تشنه لبـــــان به آب ايمـــان داريم
صد بار به رسم سرخ عـاشق بودن جان باخته ايم و باز هم جان داريم
گرد و غبار ناشي از فرو ريختن قسمتي از سنگر فضا را پرکرده بود و سرفه هاي مصطفي کم کم به «خرخر» سينه تبديل مي شد. پاهاي غرق در خونش را احساس نمي کرد گويي که سال هاست آنها به همين حالند.دستش را آرام بالا آورد گونه اش را لمس کرد و به يکباره اندوهي عميق تمام چهره اش را فرا گرفت.
- خدايا پس کي، کي نوبت ملاقات من فرا مي رسد.
قطره هاي اشک به آرامي با خون نشسته بر صورتش درهم آميخت و بر دستانش فروچکيد صداي خمپاره و گلوله ي توپ و تانک يک لحظه قطع نمي شد.
- عامو عامو زنده اي؟
همسنگرش بود. حال او هم چندان تعريفي نداشت. اين را مي شد از لحن صدايش فهميد. مصطفي با شنيدن اين جمله به يکباره زد زير گريه.
- تا پشت در حرم آقا رفتم امّا راهم ندادند.
همسنگرش با شنيدن اين جمله، زير لب شروع به ذکر گفتن کرد. فريادهاي ياحسين و يا زهرا مثل نواي خوش پرندگان بهشتي فضا را پر از لطف کرده بود.
مصطفي هم آرام آرام از گريه باز ايستاد سرش را به گوني هاي سنگر تکيه داد و به دوردست هاي ذهنش خيره شد. تصاوير زيادي از گذشته هاي دور تا نزديک به يکباره به ذهنش هجوم آوردند. يادش آمد که پدر بزرگ او را به خاطر آموختن خوب قرآن و علوم ديني با خود به زيارت برد. دانه هاي گندم و کبوتران سپيد و پياله هاي برنجي را به خاطر آورد. دخيل و نواي أمن يجيب و گريه هاي از سوز دل پدر بزرگ را.
روزهاي تيره و تار وفات مادرش را در هفت سالگي به ياد آورد. کاغذ انشايي که از آن نمره بيست گرفته بود با موضوع « نامه اي به خدا » را.
روزهايي را به ياد آورد که با چه مشقتي در مدرسه ي اخگر تحصيل مي کرد و همه ي معلّمان را با اخلاق و ادبش شيفته ي خود کرده بود. چه روزهاي قشنگي چه روزهاي زيبايي.
- قمقمه ات پره؟
صداي همسنگرش او را از اين حال خارج کرد. به سختي قمقمه اش را باز کرد و به او داد بعد باز سرش را به ديوار سنگرش گذاشت و به رو به رو خيره شد.
- فداي لب تشنه ات امام حسين(ع).
اين جمله ي همسنگرش او را به ياد روزهايي انداخت که در تهران در کارگاه تراشکاري يکي از همشريانش کار مي کرد، روزهايي که با عشق و محبّت مولا سقايي عزادارانش را به عهده گرفته بود و از اين نوکري به خود مي باليد به راستي سعادتي بالاتر از اين. بالاتر از اين که کفش هاي عزاداران آقا امام حسين(ع) را جفت کني و ديگ غذاي ايشان را بشويي و000 به ياد آورد که چقدر صاحب کارگاه به او اصرار کرده بود، بماند و با شريک شود امّا نپذيرفته بود.
زباني که او از کتاب خدا و سنت رسول آموخته بود، زبان محبت و ادب و اخلاق بود و براستي همين بود که باعث شد همگان از دوستي با او خشنود باشند.
عشق به امام خميني و نهضت سبب شده بود که او در فاصله ي سال هاي 50 تا 57 از هيچ کوششي براي به ثمر رساندن اين مهمّ فرو گذار نکند تا آنجا که يکبار اعلاميه هاي امام را به يکي از بستگان داده و گفته بود اعدام و شهادت نيز به دنبال دارد.
روزهاي خوش دوران ازدواج و بعد از آن در کنار همسر و سه فرزندش را به خاطر آورد .
زندگي ساده و بي آلايش، در خانه اي که هميشه باز بود و ميهمان هايي که بيشتر شب ها با اشتياق ديدن او پا به خانه اش مي گذاشتند.
روزهايي که به عنوان استادکار در هنرستان صنعتي محلات فعاليت مي کرد و شاگردان همچون پروانه دورش مي چرخيدند و از او مي آموختند. او نيز هر آنچه داشت در طبق اخلاص مي گذاشت و با شادماني به آن ها مي آموخت.
توسل هميشه اش را در تمام فراز و نشيب هاي زندگي به ائمه اطهار(ع) خصوصاً ما در اين بزرگواران را پيش چشمش مرور مي کرد و آرام آرام اشک مي ريخت.
صداي انفجار خمپاره اي در فاصله ي نزديک او را باز از اين حال خارج کرد.
- مي توني حرکت کني؟
- نه.
جراحات به حدي بود که ياراي حرکت نداشت.
حال غريبي بود حال آدمي که تمام عمر سعي کرده از روي پلي بلند عبور کند و حالا که تا نيمه هاي راه رسيده احساس مي کرد پل فرو خواهد ريخت و او مجبور است به عقب بر گردد. به عقب برگشت به سال هاي آغازين پيروزي انقلاب روزهاي آغازين جنگ.
- با پيروزي انقلاب هيچ آرزوئي ندارم فقط مي خواهم مرگم شهادت درراه خدا باشد.
اين جمله را با اخلاص تمام در همان روزها گفته بود.
چه روزهاي خوبي بودند روزهاي اوّل انقلاب. روزهاي گل و شيريني و لبخند. حماسه و فرياد و رهايي، روزهاي شکوه پيروزي و ايثار.
ديري نپائيد که جنگ و حمله دشمن بعثي خون مردان مرد را به جوش آورد.
در ابتدا به عضويت پايگاه والفجر (گروه شهيد چمران) در آمده بود بعد در تاريخ 9/8/60 تصميم به هجرت به ديار عاشقان گرفت. دارخوئين؛ بعد از مدّتي از ناحيه ي کمر مجروح شد. به ياد آورد 12/5/61 را، جبهه ي سومار. 12/12/62 همراه نيروهاي طرح لبيک يا امام گردان المهدي(عج)، بيابان خوزستان، منطقه ي عملياتي خيبر، حفاظت از جزيره ي مجنون.
اصابت گلوله ي تانک به سنگر باعث مجروح شدن او از ناحيه ي پا گشت و براي معالجه به بيمارستان صحرايي و بعد بيمارستان امام خميني در تهران انتقال داده شد.
- خدايا من لياقت نداشتم.
- خدايا من به درد نمي خورم.
اين ها جملاتي بود که او در هنگام انتقال به پشت جبهه بر زبان جاري مي کرد و وضعيّت او درست شبيه همين وضيعتي بود که حالا در آن به سر مي برد.
امّا21 /11/64؛ بهبود نسبي، آمادگي در بيابانها و پادگانهاي خوزستان و در نهايت اعزام به منطقه ي عملياتي فاو (درياچه ي نمک). صدايي زير، مصطفي ابراهيمي را از گذشته به حال آورد.
- مي توني کمک کني؟
اما مصطفي به دليل تحليل رفتن بخش زيادي از نيرويش به واسطه خونريزي شديد حتّي نتوانست پاسخ علي را بدهد.
براي همين علي تمام نيروي باقي مانده را جمع کرد، بلند شد و هر طور بود او را بر دوش خود گذاشته به سمت عقب روانه گشت.
- منو بذار و برو آتيش سنگينه
- حرف از بي وفايي مي زني عامو.
علي هر طور شده او را به عقب انتقال داد.
- بيمارستان صحرايي، بيمارستاني در اصفهان و من سه بار شربت شهادت را نوشيدم اما از شهادت خبري نشد.
اين جمله يکي از آخرين جملاتي است که مصطفي ابراهيمي پيش از شهادت در هنگام ملاقات يکي از بستگان بر زبان جاري کرد.
سلول هاي مغزي ايشان به هنگام عمل جراحي روي پاها دچار آسيب مي شوند و پس از حدود يک ماه بيهوشي در دوازدهم ارديبهشت1365 به آرزوي ديرين خود مي رسند.
منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی
نظر شما